محل تبلیغات شما

توی خونه ی روح الله بازم به شیطنت و بازی میگذشت یه برادر لال داشت و عجیب مهربون بود با چشماش با ادم حرف میزد هیچوقت نگاهشو یادم نمیره توی عمق نگاهش مهربونی داد میزد . ابجی و یه داداش دیگه هم داشت میشه گفت روح الله ته تغاریشون بود و لوس خانواده خخخ .

به گرمی مهمانوازی کردن چیزی که در اون خونه اتفاق افتاد اون زمان حتی حس نکردم چیه داشتن جک و جونورایی بود که من چون هفته ها حموم نرفته و شونه ی به موهام نخورده گرفتار موهام شده بود  مادرم بعداز مدتها منو حموم برد وقتیم متوجه شد ماشین مو زنی گرفت کچلم کرد در جواب اینکارش هم به دورغ گفت: دکتر گفته موهاشو شونه کنه به چشمش فشار میاد اذیت میشه، نگفت من نبودم دخترمو حموم ببرم یا موهاشو شونه کنم از نبودن هاش نگفت .

روح الله وقتی منو اون شکلی دید کلی خندید دست میکشید روی کله کچلم میخندید میگفت  :بامزه شدی. منم میخندیدم خوشحالم بودم از دست اون موها خلاص شدم .

بلخره به خونه برگشتیم چقد دلتنگ همبازی تنهایم شدم حس میکردم  بازم تنها شدم

اون عینک مسخره که عین نعلبکی بود باعث شد بچه ها ی همسایه منو مسخره کنن منم درش میاوردم وقتیم این کار میکردم مامانم دعوام میکرد شاید بپرسید چشمت چه مشکلی داشت ?

تو همون سن دو سالگی از سر ذوق که چقد من خوشکلم ، امد دست بکشه به صورتم که اشتباهی انگشتش رفت تو چشمم . چشمم هم آب مروارید اورد مدتی طول کشید تا خرج عمل و رفتن به یه بیمارستان جور بشه از پدر بزرگ مادریم که وام جور کرد و مادر پدریم که هر چی پدرم  پول در میاورد میگرفت و خرج عمل من جور نمیشد میگذرررم البته با لطف پدر بزرگم بعد هفت ماه پول جور میشه به تهران میریم

چیزی که سالها بعد فهمیدم این بود که پدرم توی بیمارستان چون دوتا دکتر با یک فامیلی بود اسم رو اشتباه میگه  (از گفتن فامیلی معذورم و همینطور اسم بیمارستان )من اشتباهی زیر دست یه دکتر دیگه با یه تخصص دیگه میرم و دکترم برای اینکه گندی که  به چشمم زده رو به خانودم نگه باندی میزاره تو چشمم خلاصه جمع و جورش میکنه البته  چشمم میدید ولی ضعیف بود، اون باند عذابی شد که سالها به مدت پانزده سال تحملش کنمچون هیچکس دکتری متوجه اون باند نمیشدن و اونو نخ عمل میدونستن خلاصه بعد ازاون همه  رنج فهمیدم دکتر چکار کرد قضیه از چه قرار بوده .که به لطف دکتری  که خارج از کشور مدرکش گرفته بود گفته شد .

 

از خاطرات شیرین بچگیم .

هر چی بزرگتر میشدم شیطون تر میشدم انگار الگوی من شده بود همون پسر بچه تهرانی خخخ تیپم که همیشه پسرونه بود موهام هم همیشه خدا کوتاه بود

پنج سالگی من با حمله به درخت های میوه ی سید پیر مرد محله بود که همسایه دوتا خونه اونورتر از خونه ما بود بهم میگفت وروجک از بس شیطون بودم توی حیاط خونه مون پر درخت میوه  انار و انجیر دو نوع توت ، قرمز و سفید درخت توت سفید خیلی بلند بود ولی من همیشه نوک درخت در حال خوردن بودم

شهرستان ایذه زادگاه من تا سن هفت سالگی اونجا زندگی کردم  .جایی که تنها خاطرات شیرین من در اونجا خلاصه شد بچه ها محله همه کوچیک و هم سن و سال من، بعضیاشونم یکی دوسال از من بزرگتر بودن ولی عجیب زیر سلطه من هر کاری میگفتم میکردن

یکروز خواستم برای انتقام از پیرمرد همسایه به درخت هاش حمله کنیم .اخه خیلی به درخت های میوه ش حساس بود خخخخ منم برنامه ی چیدم کمی حرصش بدم بچه ها محله که کم هم نبودن به دو دسته تقسیم کردم نصفی از جلو خونه به داخل حیاط بیان و درخت ها خالی از میوه کنن و من و نصف دیگه ازبچه ها  پشت خونه وارد بشیم   منازل اونجا نصف دیوار نصف فنس بود کار راحت بود اونم برای من که همیشه بالای درخت بودم از در و دیوار بالا میرفتم

اول گروه جلو خونه وارد شدن و تا پیرمرد به خودش بیاد چیزی نموند ما هم اون پشت خونه راحت کارمونو میکردیم چون خبر نداشت که این پشت هم بهش حمله شده  در واقع اون بچه هایی جلویی حکم طعمه رو داشتن ولی خب بعدا فهمید ما هم الفرار .

از اونجام که میدونستم الا میره در خونه چون میدونه همه ی این شیطنت ها زیر سر منه خخخخ  منم تنبیه میشم یکراست رفتم خونه خاله که نزدیک بود اونجا موندم تا اب ها از اسیاب بیفته همیشه همینطور بود خخخخ

ما در منازل فرهنگی بودیم که اکثرا دبیر یا استاد دانشگاه بودن ، یه دبیر قران همسایه کناری ما بود که تا منو میدید بالای درخت توت میگفت : این زهرا عین میمون همشششش بالای درخته چشمی هم واسم نازک میکرد منم تلافیشو سر پسرش حسین در میاوردم یکسال از من بزرگتر بود یا میزدمش یا بازیش نمیدادم نمیگذاشتم کسی باهاش بازی کنه خخخ بلخره باید جوابگو توهین مادرش میبود . 

 

منو دوران مدرسه .

مث همه منم رفتم مدرسه ولی بدون حضور مادرم یا پدری خودم تنهایی رفتم وقتی بقیه دخترها کنار مادرشون میدیدم میگفتم من خیلی تنهام یا اینا خیلی لوسن ? بلخره اینجوری خودمو دلداری میدادم 

مامانم مجبورم میکرد عینک بزنم که منم داخل خونه میزدم که ببینه عینک رو زدم ولی همینکه پامو بیرون خونه میگذاشتم در میاوردم چون روز اول زدمش کلی بهم خندیدن و مسخره کردن منم دیگه نزدمش.

توی حال و هوای درس نبودم انگار چیزی از درس و مشق و غیره متوجه نمیشدم توی این فاز ها نبودم البته تو سن پنج سالگی کسی هم باشه خیلی توی این حال و هوا نمیره  اونم منی که نه پیش دبستانی رفتم نه قبلش مادر یا پدری در موردش باهم حرف زدن  یا یادم دادن، منم به بازی مث همیشه میگذروندم و هر روز صفر ها بود که ردیف میشد این دختر خاله بدجنسم هم همکلاسی من بود و دقیقا پشت سرم نیمکت  سوم مینشست و بقیه تشویق میکرد از مدرسه تا در خونه بهم بگن صفرووو خخخ البته کار بیخوردی میکرد چون من اصلا تو این دنیا نبودم که بدونم بده یا خوب .  خجالت بکشم یا نکشششم خخخخ 

 

ادامه داستان زندگیمو بازم مینوسم چون قراره یه تغییر بزرگ اینجاد بشه تو زندگیم از اینجا به بعدلطفا همراهیم کنید مرسی 

 

زندگی به رنگ خاکستری

زندگی به شرط تلخ و شیرین

زندگی به شرط تنهایی

خونه ,هم ,ها ,اون ,درخت ,منم ,بود که ,به درخت ,روح الله ,بچه ها ,درخت های

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها