محل تبلیغات شما

زندگیمون نسبت به اونه خونه توی مولوی خیلی بهتر بود هرچند حضور ما در اون خونه حکم نگهبان اون رو داشت مهندس دریایی پیرمردی بود که چندین خونه و مغازه در اون منطقه داشت این رو به تازگی بازسازی کرده بود و میخواست که ما به عنوان نگهبان اون جا زندگی کنیم دلیل اینکارش این بود که ادمهای اون منطقه اگه در خونه پنجره ی هر چی که بشه ازش استفاده کرد رو میین میبرند و برای اون خونه ی که حتماهمینجوری درش نشسته بودن استفاده کنند

هنوز دو ماهی به تموم شدن مدرسه مونده بود و ما باز هم مجبور بودیم به همون مدرسه در مولوی بریم ولی فاصله خونه مدرسه خیلی بود مامانم از پدر مرضیه همسایمون خواسته بود که وقتی مرضیه میبره مدرسه ما رو هم تا جایی ببره اونم قبول کرده بود حس سربار بودن میکردم و البته حسادت به مرضیه بخاطر اینکه پدرش میتونست اونو تا مدرسه ببره ولی ما با اینکه صبح با منت مرد همسایه تا مدرسه میرفتیم اما بازم برگشتن رو باید از اون سر شهر که مدرسه بود بیایم اینور شهر اونم با پای پیاده برای یه بچه دبستانی هشت ساله و ابجی بزرگترم عذرا که نه ده سالی داست واقعا سخت بود پدر مرضیه گاهی اوقات ما بین راه ما رو میدید و سوارمون میکرد یادمون داد که با اتوبوس تا نزدیکی منطقه بیایم یعنی دقیقا  فلکه پمپ بنزین   پیاده میشدیم و بقیه راه رو پیاده میرفتیم البته همیشه اتوبوس نبود و بازم مسیر رو پیاده میامدیم خونه .

من همچنان درسم ضیف بود و پیشرفت نمیکردم مخصوصا املام رو که بیشتر از صفر نمیشد خخخ اخرشم اون سال تجدید شدم و با اینکه شهریورم امتحان دادم بازم افتادم و مردود شدم بماند که پدرم بجای تشویق به درس خوندن و صحبت با من که چرا اینقدر در این درسها ضعیف شدم با کمربندش حسابی کتکم زد رد سیاهی کمربند روی تن نحیفم به خوبی مشخص بود

تابستون رسیده بود و دیگه تمام روز خونه بودیم با بچه ها بازی میکردیم آب بازی ، خط خط که روی دیوار ها نوشته میشد و باید میرفتیم پیداشون میکردیم و روشون خط میکشیدیم با اجر های شکسته خونه میساختیم و با چوب و پارچه کهنه یه عروسک کوچیک چوبی درست میکردیم تازه داشتم کمی به ارامش میرسیدم و باز پی بازی میگرفتم

یکروز که بازی میکردیم و حرف میزدیم محمود و نیما هم بودن که  مرضیه گفت : توی اون انباریتون الا یه جن هست

دم غروب بود و هوا داشت رو به تاریکی میرفت تازه بعداز مدتها اون خاطره ترسناک یادم افتاده بود صدای مرضیه منو از فکرکردن پروند میگم: خونه های اینجا همه جن دارن اینو من نمیگم همه ی  همسایه ها میگن و تعریف کردن زن همسایه جفتی میگفت همیشه تو خونه یه جن کوتوله میبینه با چشمای سرخ و سرتا پا سیاه و خونه همسایه جفتی شما دستش رو سمت خونه کناریمون کشید همون سمتی که اون جن از حیاط خلوتمون رد شد. .:خونه اینا هم داره این خانمه صبا میگفت توی اون سمت خونه خرابشون یه خانواده جن هست ، جن ها زن و مرد هستن و حتی چندتا هم بچه دارن شبا از سر وصداشون خوابش نمیبره .

مکثی کرد و ادامه داد :دیدینش ?? همه به اون سمتی که نگا میکرد نگاه کردیم ، به وضوح میدیدم که بدن خواهر هام میلرزه و ترس توی چشماشون موج میزنه ولی چیزی نمیگفتن منم اون سمت نگا کردم و سعی کردم چیزی ببینم ولی کاش هیچی نبینم اون لحظه همین رو همش تو دلم میگفتم دیگه افتاب تو اسمون نبود و هوا گرگ و میش بود فضا اینقدر سنگین شده بود که کسی جرات نداشت حرفی بزنه.

همه ساکت فقط نگا میکردیم توی انباری که در نداشت حدودا تاریک شده بود چیزی توی انباری نبود خالی خالی دیوارش کچ نازک ابی اسمونی کمرنگی خورده بود که همش پوست پوست شده و ریخته بود .یک لحظه فقط یه لحظه نفسم قطع شد و چشمام از تعجب زیاد داشتن در میامدن سایه ی کسی توی انباری دیده شد مثل کسی که توش رد شده باشه همه جیغ کشیدن و دویدن منم میخ زمین بودم .پاهام سست شده بود که به زور دستمو عذرا کشید و از اونجا کنده شدم و به سمت خونه مرضیه اینا رفتیم و دم درشون ایسنادیم و به خونمون ذول زدیم .

دلم میخواست جیغ بکشم و بگم من بمیرمم دیگه اون خونه نمیرم ولی ساعتی نگذشت که مامان و بابا از بیرون امدن و ما مجبور کردن بریم خونه هیچوقت تنها توی خونه نمی نشستم وقتی میرفتم توی اشپزخونه تا چیزی بردارم حس میکردم کسی از پشت بهم نزدیک میشه حضور کسی رو توی خونه حس میکردم ، حسی که تجربه میکردم واقعا ناشناخته بود حالمو زیر و رو میکرد برای من عذاب اوار تر از این نبود که بهم بگن برو حموم چون یه پنجره کوچیک داشت که به حیاط خلوت میخورد همون حیاط خلوتی که من اون جن رو دیده بودم چشماشو از اون پنجره میدیم و وقتی سرمو زیر شیر اب میبردم حس میکردم پشت سرمه یا کنارم ایستاده که همیشه با جیغ های من و امدن حول زده مامان و دعواش تموم میشد . بخاطر همین ترس هام توی حیاط حموم میکردم جایی که بقیه باشن لباس هامو در نمیاوردم ولی همونجا مثلا حموم میکردم خودمو خیس میکردمو یه شامپو و تموم البته اخری مورد رو با حضور مامانم انجام میدادم خخخ

صبا زن همسایه با مامان دوست شده بود و گاهی هم خونه مون میامد بعضی وقت هام از پشت همون فنس توی باغچه مینشستن و حرف میزدن منم که فضول می ایستادم و گوش میدادم صبا ازخودش میگفت که خودشو اتیش زده ،تازه به بدنش دقت کردم پوست دستهاش یه جاهایش سفید و به گوشت زیر پوست میخورد که تازه در امده ، پوست خودش سبزه بود ولی اون قسمت های که سوخته بود سفید بود . توی ذهنم این سوال شد اگه سوخته باید سیاه باشه نه سفید که با حرفایی که زد جواب سوالمو گرفتم. 

صبا: من وقتی نوجوون بودم عاشق پسری شدم خانوادم قبولش نمیکردن میگفتن هیچی نداره ما خونمون ابادان بود و از نظر مالی خوب بودیم ، یکروز بخاطر عشقم با مامانم دعوام شد انگار دیونه شده بودم خخخخ مامانم رفت توی اشپزخونه تا برنج درست کنه داشت برنج خیس خورده میریخت توی دیگ منم رفتم نفت اوردم و ریختم به خودم از بالا تا پایین و مادرمو صدا زدم و گفتم:  به ازدواج رضایت میدید یا خودمو اتیش بزنم مادرم ترسیده جیغ کشید. و امد طرفم که کبریت که روشن کرده بودم بگیره منم کبریت انداختم به خودمو اتیش گرفتم . میسوختم فقط میسوختمو جیغ میکشیدم خیلی دردناک بود مادرم که هول شده بود هم اب روی گاز که مال برنج بود ریخت بهم که اتیش خاموش کنه اب جوششش بدترم کرد تموم تنم سوخت لباس هام جنسشون نخی نبود پلاستیکی بود و وقتی سوخته بودم به تنم و گوشتم چسبیده بود النگو هام توی دستم ک سوخته و ورم کرده بود گوشت دستمو گرفته بود .من فقط جیغ میزدمو خدا صدا میکردم که به دادم برسه منو بردن بیمارستان طالقاتی توی ابادان ، شب بود من درد میکشیدم و پرستار صدا میکردم که به دادم برسه و مسکنی بهم بزنه ولی نزد جیغ میکشیدم و کمک میخواستم پرستار بداخلاقی امد و گفت :چخبرته بیمارستان گذاشتی رو سرت خواستی خودت اتیش نزنی بازم رفت .درد امونمو بریده بود جز ناله و جیغ کاری از دستم نمیامد

دوباره پرستار امد : چرا خفه نمیشی سرمو بردی حالا نشونت میدم جیغ زدن چجوریه. حالیت میکنم وقتی میگم ساکت شو جیغ نزن اینهمه ناله نکن یعنی چی مادرم نبود درد یه طرف ترس اینکه میخواد چکار کنه هم یه طرف یه ظرف اورد و بدون خیس کردن لباس هام و یا هر چیز دیگه شروع کرد لباس های سوخته به تنمو همراه گوشت تنم میگرفت و میکشید و این پوست و گوشت بدنم بود که میرقت توی اون ظرف از تموم جونم جیغ میزدم ولی خلاصه همین شد دیگه همه بدنم همینجوریه حتی نقاط حساس بدنم هم از بین رفت و فقط راه خروجی دارم گذشت و من چندبار خواستم خودمو بکشم ولی نشد نگذاشتن خخخخخخ نمیزارن که مادرم یه پیرمرد که زن اولش مرده بود قبول کرد که باهاش عروسی کنم الا همین دوتا پسر رو ازش دارم اوایل وضع مالیمون خوب بود خونه ماشین همچی داشتیم  ولی امان از رفیق ناباب نشستن زیر پاش و معتادش کردن قمار و الکل زندگیمونو سوزند میبنی که خرابه نشین شدیم خلیل و جلیل رو من توی تانکی آب بزرگ کردم جا نبود بزارموش میترسیدم رو زمین بزارموش چیزی نیششون بزنه یا جن ها ببرنشون .

اوه عجب زندگی داشته این خانم همسایه حتی فکرشم نمیکردم به مامانم نگاه کردم که همینجور اشک از چشماش میاد و گریه میکنه موندم واس خاطر خودشه که وضع زندگیش بهتر از اون نبوده گریه میکنه یا واسه زندگی دردتاکه زن همسایه!! تازه دو تا چیز تو ذهنم روشن شد اولی اینکه زن همسایه گفت جن پس اونم دیده شون واس همین اونا میگذاشت توی تانکی دومیشم همون تانکی که گفت کجاست که من ندیدمش ، به فنس نزدیک شدم و حیاط رو از نظر گذروندم توی حیاط که نبود به صبا نگا کردم بازم داشتن حرف میزدن توی حرفشون پریدمو گفتم : تانکیتون کووو? 

لبخندی زدو گفت : دیگه به درد نمیخورد گذاشتم توی پذیرایی اون قسمت که خراب شده  میخوای ببینیش ?! نگامو از تانکی که از همینجا میشد دید چقد بزرگه و زنگ زده گرفتم و کمی عقب عقب رفتم گفتم : نه نه

از اونا دور شدم بمیرمم حاضر نیستم توی اون خرابه جن زده برم مگه دیونم .

نزدیک مهر ماه بود و امسال حمیده ابجی کوچیکم هم میرفت کلاس اول ولی هیچی نداشت نه کفش نه لباس حتی کیفم نداشت ، البته  مامان گشت به زور یه مانتو شلوار که دوبرابرش بود پیدا کرد و  یکم خودش براش کوتاش کرد ولی هرچی گشت کفش پیدا نشد پولی هم نبود پس مجبوری تصمیم گرفته شد کفش های نیما رو بپوشه اونم باید کلی پارچه  کهنه داخلش کنه تا اندازه بشه

مامانم منو میفرستاد پیش مرضیه تا بهم حروف الفبا یاد بده البته بماند که جلوی مرضیه و محمود ابرومو برد و املاهای افتضاحمو که کاملا مثبت هیجده میشدن ناخواسته به نمایش گذاشت یه دل سیر بهم خندیدن قرار شد عصرها برم پیش مرضیه و حروف الفبا بهم یاد بده من حروف بلد بودم فقط تشخیصشون برام سخت بود مثلا ز، با ض، ظ ،ذ با هم رو تشخیص نمیدادم و بقیه حروف مشابه هم همینطور خلاصه کلی وقت گذاشت و اینا واسم گفت واینکه چطوری تشخیص بدم

روز اول مهر

حمیده رو دیدم که توی اون لباس گل گشاد و کفشهای بزرگتر از پاش دست تو دست مامان داره میره مدرسه من قرار بود فرداش برم  چون من و عذرام تو همون مدرسه ثبت نام شده بودیم من تا حالا اون مدرسه ندیده بودم و چند تا کوچه بالا تر از خونه ما بود زیاد دور نبودش  

ولی واسم جالب بود چرا مامان روز اول مدرسه منو نبرد مدرسه ولی حمیده برد ولش مهم نبود الا دلم میخواست فقط مدرسه ببینم و همینطور حمیده رو پس تا مامان برنگشته تصمیم گرفتم خودم برم و مدرسه پیدا کنم از خونه زدم بیرون که صدای عذرا گفت : کجا ?

همینجور که میدودم سر کوچه گفتم: برم مدرسه ببینم البته دلمم برای حمیده تنگ شده بود بیشتر اوقات با اون بودم و با اون بازی میکردم یه جورایی هر کاری من میکردم حمیده هم انجام میداد خخخخ

سر کوچه موندم کدوم وری برم که دیدم دختری که لباس مدرسه پوشیده داره به سمتی میره منم پشت سرش راه افتادم بلخره داره میره مدرسه منم تا اونجا میبره اون میرفت و من پشت سرش اکثر خیابونا اونجا اسفالت نبود حتی کوچه ما اونم خاکی بود

از کوچه ی گذاشت که سمت راستم شد یه فضا خالی که پر اب بود مث یه دریاچه و وسطش یه تپه خاکی که شبیه کوه شده بود انگار یه جزیره بود توی دریا خیلی از اونجا خوشم امد حواسمو جمع کردم ببینم دختره کدوم طرفی رفت !!ندیدمش کجا رفت!? دیگه نبودش گفتم خب حتما مستقیم رفته چون دیه کوچه نیست فقط یه جاده اون جلو هستش راه افتادم همون سمت که صدای پارس های سگی وحشی منو ترسوند حسابی جیغ زدم و به سمت عقب دویدم وقتی پشت سرمو نگا کردم ندیدمش تعجب کردم پس کجاست !!? اروم اروم رفتم جلو و نگا کردم پشت علف ها نیزار که کنار کوچه بود نشستم و همون سمتی که صدا رو شنیدم دیدم یه سگ سیاه و زشت پشت فنس خونه ی بود بسته شده بود تو دلم کلی بهش بد و بیراه گفتم و بلند شدم و روبروش وایسادم شروع مرد پارس کردن و خودشو سمت فنس و من کشیدن که مثلا داره حمله میکنه منم تا ته زبونمو در اوردم براشششش و گفتم:  خیط نمیتونی کاری کنیییی . دوباره راه افتادم سمت مدرسه سر خیابون اصلی که اسفالت بود رسیدم نگاه کردم جلوتر یه دکه کوچیک که همه ش از پلیت بود و چندتا دانش اموز ایستاده بودن کنارش پس بلخره رسیدم. وقتی رسیدم از چیزی که دیدم تعجب کردم مدرسه نه دیوار داشت نه در .خخخ مسخره بود قسمتی از حیاط چند ردیف دستشویی بود با شش تا کلاس و یه اتاق که معلوم بود مدیریت معلم ها اونجا هستن ، خبری از حمیده نبود نمیدونستم تو کدوم کلاس هستش یکم منتظرشدم  تا بلخره زنگ خورد ولی اینقدر شلوغ بود حمیده رو ندیدم تا اینکه خود حمیده امد سمت دکه و همو دیدیم گفت که : وقتی زنگ خورد فکر کردم مدرسه تموم شده  رفتم سمت جایی که مامان گفته بود به اون سمت که نشون میداد نگاه کردم گفت : مامان گفت زنگ خورد بیا پیش این پایه برق و فاضلاب وایسا تا من بیام دنبالت منم تا زنگ خورد رفتم اونجا ولی امنه دختر همسایمون امد گفت: چهارتا زنگ دیگه مونده برگرد .خیلی خندم گرفت مدرسه ی که بی در و پیکر باشه همین میشه دیگه .

وقتی زنگ خورد و حمیده رفت سر کلاس منم برگشتم خونه . مامان از اینکه بدون اجازه و سر خود رفتم سمت مدرسه کلی دعوام کرد منم فقط شونه ی بالا انداختم تو دلم گفتم :که چی بلخره باید یاد میگرفتم یا نه تو که منو نمیبردی مدرسه اول و اخرش باید خودم میرفتم پیداش میکردم .

ّادامه دارد

زندگی به رنگ خاکستری

زندگی به شرط تلخ و شیرین

زندگی به شرط تنهایی

اون ,رو ,توی ,خونه ,یه ,مدرسه ,بود و ,شده بود ,بود که ,توی اون ,زنگ خورد

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مرکز آموزش و آزمون بین المللی مهر ICDL